«خواستن توانستن است». این جمله را چنان از صمیم قلب و با لهجه شیرین مشهدی میگوید که گویا با بندبند وجود خود آن را لمس کرده و چشیده است. برای او کار، نشد ندارد. میگوید: «فقط مرگ است که علاجی برای آن نیست والا هر چه را که انسان اراده کند، بیشک به دست میآورد». بیبی فاطمه اولین زن صنعتگر صنعت دباغی چرم در ایران است. صلابت صدایش و محبت نهفته در کلامش عجیب و غریب است. گوشی تلفن را که برداشت چنان با کلام گرم و پرمهرش پذیرای گفتوگو با من شد که گویا سالهاست مرا میشناسد. مشخص بود که خستگی سالهای عمر را پشت اراده و اقتدار کلامش پنهان کرده تا ثابت کند هیچ نیرویی توان مقابله با عزم و اراده انسان را ندارد. زندگی پرفراز و نشیب «فاطمه پریان» که همه او را به نام بیبیفاطمه میشناسند داستانی شنیدنی و خواندنی است که در این گزارش به آن پرداختهایم.
کمی از خودتان بگویید. چه شد که وارد صنعت دباغی چرم شدید؟
حدود ۲۰ سال پیش من و همسرم صاحب یک کارگاه کوچک دباغی چرم به وسعت 200 متر مربع بودیم. شوهرم علاقه شدیدی به کار دباغی چرم داشت و از کارکردن در میان پوست و چرم بینهایت لذت میبرد. تا اینکه چرخ روزگار بر وفق مرادمان نگشت و همان دورانی که نرخ دلار نوسان داشت، همسرم دچار ضرر و زیان و در نهایت ورشکسته شد. ورشکستگی به شدت او را افسرده و گوشهگیر کرد.
آن زمان در یکی از مناطق خوب مشهد زندگی میکردیم اما پس از ورشکستگی مجبور شدیم خانهمان را بفروشیم. قسمتی از پول فروش خانه را نزد یک قرضالحسنه سپرده گذاشتیم. با بخشی از آن خانهای اجاره کردیم و با بخشی دیگر، زمینی در چرمشهر مشهد خریداری کردیم. متاسفانه صندوق قرضالحسنه هم ورشکسته شد و همه سپرده ما از دستمان رفت. مجبور شدم برای امرار معاش کاری برای خودم دستوپا کنم. برای همین یک تاکسی زرد کرایه و حدود ۶ ماه با آن مسافرکشی کردم. پس از این مدت با پولی که پسانداز کرده بودم هزار قطعه پوست خریدم. با خودم گفتم وقتی آنقدر همسرم عاشق دباغی است، باید کاری کنم که دوباره به زندگی بازگردد. برای همین با کمک خدا و یاری تنها پسرم کار دباغی را آغاز کردم.
میگویند کار دباغی یک کار مردانه است. شما این گفته را قبول دارد؟
کار، مرد و زن ندارد. فقط کافیست بدانی که از زندگی چه میخواهی. وقتی هدف مشخص باشد، کار نه زن میشناسد و نه مرد. من سالهای دور، کنار همسرم چموخم کار را اندکی آموخته بودم و کمو بیش پوست را میشناختم و با بازار آن آشنایی نسبی داشتم. چرا که همیشه برای خرید پوست همراه همسرم میرفتم. وقتی با سرمایه اندکی که از پول مسافرکشی پسانداز کرده بودم، توانستم دباغی چرم را آغاز کنم، به مذاق بسیاری از آقایان فعال در این صنعت خوش نیامد. حتی به خاطر دارم که در اوایل کار میگفتند که بیبی خیلی زود از این کار خسته میشود و کنار میکشد.
سنگاندازیهایی هم میشد اما اراده من خیلی قویتر از آن بود که با چنین چیزهایی از کار دباغی کنار بکشم. عدهای هم بودند که کمک میکردند و سنگهای پیشپای من را بر میداشتند. خدا هم که همیشه یاریرسان بود و امدادهای غیبیاش پشتیبانم بود. هدفم را در زندگی میدانستم.
میخواستم کار کنم و همسرم را دوباره به زندگی برگردانم. ایمان داشتم که میتوانم و توانستم. همسرم رفته رفته و با چرخش چرخهای کارخانه، بار دیگر روحیهاش را به دست آورد. او عاشق دباغی بود و به نوعی به آن اعتیاد داشت و حالا انگار که دوباره معشوقش را به دست آورده است. من هم خوشحالم و در کنار هم کار میکنیم. چه اهمیتی دارد که کار من از نگاه دیگران، مردانه است یا زنانه!
تجهیزات و دستگاههای مورد نیازتان را چگونه تهیه کردید؟
دستگاهها را خدا از خزانه غیب برایمان فرستاد. زمانی که هنوز دستگاههای کارخانه تکمیل نبود و توان مالی چندانی هم نداشتیم، به واسطه آشنایی خبردار شدم که فرزندان یکی از قدیمیهای صنعت دباغی که سالها پیش از دنیا رفته بوده است، پس از گذشت 17سال از مرگش، تصمیم به فروش دستگاههای کارخانه گرفتهاند. شنیده بودم که پیش از من سه خریدار دیگر قصد خریداری دستگاهها را داشتهاند اما هر بار که برای معامله نشسته بودند، به دلایلی معامله به نتیجه نرسیده بود. تا اینکه من برای خریداری دستگاهها به کارخانه رفتم. جالب است که هر آنچه که من شرط میکردم، فروشندهها میپذیرفتند. شنیده بودم که قبلا تنها با پول نقد معامله میکردند اما من چک یکساله دادم و آنها هم به راحتی پذیرفتند. به این ترتیب توانستم کار تجهیزات و دستگاههای کارخانه را تهیه کنم.
کمی از فضای کارخانهتان تعریف کنید.
از مشهد به سمت جاده میامی که حرکت کنید کارخانه را در شهرک چرمشهر میبینید. اینجا برای من پیش از آنکه یک کارخانه باشد، یک بهشت است. بهشتی با یک باغچه کوچک پر از بوتههای گوجهفرنگی و بادمجان. اینجا بیشتر چرم از پوست بز تولید میکنیم؛ چرمی که سبک است و آستر یا رویه کیف و کفش میشود. گاهی هم کاپشن تولید میکنیم. اما خیلی کم. 50 هزار تکه پوست را برای تولید 2ماهمان خریداری میکنیم.
کارخانه برای ما بیشتر شبیه یک باغ تالار که یک ساعت نشستن کنار آن باغچه کوچک را در شب، به 50 خانه بزرگ و مجلل در قلب شهر ترجیح میدهیم.
زندگی اینجا جریان دارد و آنقدر لذتبخش است که به نظرم همه کسانی که در شهر زندگی میکنند، باختهاند. شهر پر است از دود و سروصدا. اینجا هیچ خبری از هیاهو نیست. ساعت4 که کارگرها تعطیل میشوند سکوتی مطلق برقرار میشود. دیگر تنها خودت هستی و خدای خودت.
روزها را با تلاش و پشتکار میگذرانیم و شبها در سکوت و تاریکی و زیر نور ماه و ستارگان خستگی روز را در میکنیم. 2 دختر و یک پسر دارم. دخترانم ازدواج کرده و در مشهد زندگی میکنند. فرزندانم هم محیط کارخانه را دوست دارند و آخر هفته به اینجا میآیند.
کارخانه شما چقدر به اشتغالزایی این منطقه کمک کرده است؟
بیشتر کارگرهای کارخانه از اهالی روستای قازقان هستند. قازقان جزو مناطق محروم و کم برخوردار است و ساکنانش اغلب در کارخانههای اطراف کارگری میکنند. ما هم تلاش کردهایم که سهمی از این اشتغالزایی را به عهده بگیریم.
کلام آخر؟
من برای رسیدن به این نقطه از هیچ حمایتی برخوردار نبودم. تا امروز حتی یکبار هم هیچ مسئولی از منطقه و کارخانه ما بازدید نکرده است. تا این ساعت حتی یک هزار تومانی هم وام نگرفتهام اما میدانم که تولیدکننده باید حمایت شود. وقتی دولت برای اشتغالزایی یک نفر، باید میلیاردها تومان هزینه کند، حالا که من با هزینه شخصی زمینه اشتغال افراد را فراهم کردهام چرا حمایت نمیکنند؟ چرا من به عنوان یک تولیدکنندهای که برای کشور خدمت میکنم باید سود ۱۸ درصد برای بازپرداخت وام بدهم؟ به نظرم این رفتارها در شأن مسئولان و مدیران نیست.